رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁷❀
پرش زمانی به صبح....
صبح شده بود... کم کم چشمامو باز کردم... کمی با گیجی همجارو میدیدم و تار..چشمامو بهم مالیدم... دیدم بهتر شد از جام بلند شدم جوری که به صورت نشسته رو تخت باشم... کیونگ طبق معمول پایینه.... سرمو بالا گرفتم و به ساعت دیواری نگاه کردم... ساعت9صبح بود... موهامو شونه زدم تختو مرتب کردم... خلاصه کارهای لازمو انجام دادم... سمت در رفتم.... ولی با استرس... حتی میتونم سناریشوم بسازم که باز این مامان بزرگ کیونگو لیسا.... وایی... ینی حالم بد میشه وقتی میبینمشون... ولی گشنم شده بود.... درو باز کردم... اروم از پله ها رفتم پایین... لیسا داشت تلویزیون نگاه میکرد مامان بزرگ کیونگ هم کنارش بود..من اومدم پایین نکاه چپم بهم نکردن.... عجبااا... ولی من شعور دارم... سلام کردم... ولی عین خیالشونم نبود...پشتشون به من بود و درحال تماشا یه چشم غوره ای براشون رفتم که نگید.... میخواستم بزم وارد اشپزخونه بشم... با صدای جونگ سو برگشتم....
جونگ سو: ا/ت!
ا/ت: عع جونگ سو تویی؟!
جونگ سو: میخواستی غیر از من کی باشه؟!راستی... کوچولو سالمه؟!! حالش خوبه؟!
ا/ت: اره.... فقط یه کوچولو ناسازگاره.... ولی مهم نیست باهم جوردر میایم... بالا خرع من مامانشم...
جونگ سو:خیلی خوشحالم ک خندتو میبینم.... چیزی خوردی....
ا/ت: راستش.... نه من تازه بیدار شدم... دارم میرم طرف اشپزخونه چیزی بخورم...
جونگ سو: باشه.... منم میرم پیش کیونگ تو شرکت....
ا/ت: کیونگ رفته شرکت؟!
جونگ سو: اوهوم... نمیدونستی؟!
ا/ت: نح... اون زود بیدار میشه... متوجه نشدم.... به هر حال من برم... کوچولو دیگه زیادی تحمل گرسنگی رو نداره....
جونگ. سو: باش برو... باییی
ا/ت: بای
این کیونگ.... ناموصا شک کردم به انسان بودنش... از جذابیتشم میتونیم بگیم پری چیزیه.... کلا عادم عجیبیه.... اصن خوب که چی خوشتیپه که خوشتیپه... به چه درد من میخوره؟! .... وارد اشپزخونه شدم... نوناو سینو درحال کار کردن بودن...
نونا: ا/ت... خوبی؟!
ا/ت: اوهوم شما خوبید؟!
سینو: دخترم حال نینیمون چطوره؟!
ا/ت: حالش خیلی خوبه سینو....
نونا: به خالش کشیده.... قویه....
ا/ت: معلومه....
نونا: خوب ا/ت جونم... حوس چی کرده؟!
ا/ت: اوم... راستش... خامه شکلاتی با نون تس..
نونا: بشین برات بیارم...
ا/ت: باشه....
نشستم... نونا زحمتشو کشید.... واییی این کاکائو زیر زبونم چه خوشمزه بود.... واییی.... من حوس نکردمااا کوشولو حوس کرده.... همچی اوکی بود تا بعد از ظهر که با دستپخت قشنگ سینو همراه بودیم.... خوشمزه بود.... بعد از چند دقیقه کیونگ وارد خونه میشه....
کیونگ: ا/ت...
وقتی اسممو صدا کرد ترسیدم... سریع از اشپزخونه خارج شدمو رفتم پیشش..
کیونگ: اماده شو....
ا/ت: امادع شم؟!
کیونگ: همینی که گفتم... تو ماشین منتظرتم..
و از عمارت دوبارع رفت بیرون....
پرش زمانی به صبح....
صبح شده بود... کم کم چشمامو باز کردم... کمی با گیجی همجارو میدیدم و تار..چشمامو بهم مالیدم... دیدم بهتر شد از جام بلند شدم جوری که به صورت نشسته رو تخت باشم... کیونگ طبق معمول پایینه.... سرمو بالا گرفتم و به ساعت دیواری نگاه کردم... ساعت9صبح بود... موهامو شونه زدم تختو مرتب کردم... خلاصه کارهای لازمو انجام دادم... سمت در رفتم.... ولی با استرس... حتی میتونم سناریشوم بسازم که باز این مامان بزرگ کیونگو لیسا.... وایی... ینی حالم بد میشه وقتی میبینمشون... ولی گشنم شده بود.... درو باز کردم... اروم از پله ها رفتم پایین... لیسا داشت تلویزیون نگاه میکرد مامان بزرگ کیونگ هم کنارش بود..من اومدم پایین نکاه چپم بهم نکردن.... عجبااا... ولی من شعور دارم... سلام کردم... ولی عین خیالشونم نبود...پشتشون به من بود و درحال تماشا یه چشم غوره ای براشون رفتم که نگید.... میخواستم بزم وارد اشپزخونه بشم... با صدای جونگ سو برگشتم....
جونگ سو: ا/ت!
ا/ت: عع جونگ سو تویی؟!
جونگ سو: میخواستی غیر از من کی باشه؟!راستی... کوچولو سالمه؟!! حالش خوبه؟!
ا/ت: اره.... فقط یه کوچولو ناسازگاره.... ولی مهم نیست باهم جوردر میایم... بالا خرع من مامانشم...
جونگ سو:خیلی خوشحالم ک خندتو میبینم.... چیزی خوردی....
ا/ت: راستش.... نه من تازه بیدار شدم... دارم میرم طرف اشپزخونه چیزی بخورم...
جونگ سو: باشه.... منم میرم پیش کیونگ تو شرکت....
ا/ت: کیونگ رفته شرکت؟!
جونگ سو: اوهوم... نمیدونستی؟!
ا/ت: نح... اون زود بیدار میشه... متوجه نشدم.... به هر حال من برم... کوچولو دیگه زیادی تحمل گرسنگی رو نداره....
جونگ. سو: باش برو... باییی
ا/ت: بای
این کیونگ.... ناموصا شک کردم به انسان بودنش... از جذابیتشم میتونیم بگیم پری چیزیه.... کلا عادم عجیبیه.... اصن خوب که چی خوشتیپه که خوشتیپه... به چه درد من میخوره؟! .... وارد اشپزخونه شدم... نوناو سینو درحال کار کردن بودن...
نونا: ا/ت... خوبی؟!
ا/ت: اوهوم شما خوبید؟!
سینو: دخترم حال نینیمون چطوره؟!
ا/ت: حالش خیلی خوبه سینو....
نونا: به خالش کشیده.... قویه....
ا/ت: معلومه....
نونا: خوب ا/ت جونم... حوس چی کرده؟!
ا/ت: اوم... راستش... خامه شکلاتی با نون تس..
نونا: بشین برات بیارم...
ا/ت: باشه....
نشستم... نونا زحمتشو کشید.... واییی این کاکائو زیر زبونم چه خوشمزه بود.... واییی.... من حوس نکردمااا کوشولو حوس کرده.... همچی اوکی بود تا بعد از ظهر که با دستپخت قشنگ سینو همراه بودیم.... خوشمزه بود.... بعد از چند دقیقه کیونگ وارد خونه میشه....
کیونگ: ا/ت...
وقتی اسممو صدا کرد ترسیدم... سریع از اشپزخونه خارج شدمو رفتم پیشش..
کیونگ: اماده شو....
ا/ت: امادع شم؟!
کیونگ: همینی که گفتم... تو ماشین منتظرتم..
و از عمارت دوبارع رفت بیرون....
۲۰.۰k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.